گنجور

 
بیدل دهلوی

در تکلم از ندامت هیچ‌کس آسوده نیست

جنبش لب یکقلم جزدست برهم سوده نیست

راحت آبادی که مردم جنتش نامیده‌اند

بی‌تکلف این سخن غیر از لب نگشوده نیست

گر زبان ز شوخی اظهار وادزدد نفس

صافی آیینهٔ مطلب غبار اندوده نیست

پاس ناموس سخن در بی‌زبانی روشن اسب

هیچ مضمونی درین صورت نفس فرسوده نیست

قطره‌ها از ضبط موج آیینه‌دارگوهرند

تا شود روشن‌که سعی خامشی بیهوده نیست

گفتگو بیدل دلیل هرزه‌تازیهای ماست

تا جرس فریاد داردکاروان آسوده نیست

 
 
 
صائب تبریزی

در ریاض آفرینش خاطر آسوده نیست

برگ عیش این چمن جز دست بر هم سوده نیست

خنده گل می دهد یادی ز آغوش وداع

در بهاران ناله مرغ چمن بیهوده نیست

گرچه می ریزم ز مژگان اشک گرم، اما چو شمع

[...]

جویای تبریزی

هیچگه بی پیچ و تاب این جسم غم فرسوده نیست

رشتهٔ جانم رنگ خواب ار شود آسوده نیست

حیف بر تن گر نه چون فانوس دارد سوز عشق

وای بر دل گر به رنگ غنچه خون آلوده نیست

اضطرابی هست در طالع، دل از کف داده را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه