گنجور

 
بیدل دهلوی

با دل تنگ است‌کار اینجا ز حرمان چاره نیست

گر همه صحرا شویم از رنج زندان چاره نیست

زآمد ورفت نفس عمری‌ست زحمت می‌کشیم

خانهٔ ما را ازین ناخوانده مهمان چاره نیست

دشت تا معموره یکسر از غبار دل پر است

هیچ‌کس را هیچ‌جا زین خانه ویران چاره نیست

تا نفس باقی‌ست باید چون نفس آواره زیست

ای سحر بنیاد از وضع پریشان چاره نیست

سعی تدبیر سلامت هم شکست دیگر است

در علاج زخم خار از چین دامان چاره نیست

دامن خود نیز باید عاقبت از دست داد

کف به هم ساییدن ازطبع پشیمان چاره نیست

جرأت پیری چه مقدار انفعال زندگی‌ست

پشت‌دستی هم‌گر افشاری ز دندان چاره نیست

آدم از بهر چه گندم‌گون قرارش داده‌اند

یعنی این ترکیب را از حسرت نان چاره نیست

آگهی‌گرد دو عالم شبهه دارد درکمین

تا نگه باقی‌ست از تشویش مژگان چاره نیست

کارها با غیرت عشق غیور افتاده است

ششجهت دیدار و ما را ازگریبان چاره نیست

عمرها شد در کفنت رنگ حنا آیینه است

گر نیاید یادت ازخون شهیدان چاره نیست

برق تازی با رم هر دره دارد توأمی

ی خراب لیلی از سیر غزالان چاره نیست

شامل‌است اخلاق‌حق با طو‌ر خوب‌و زشت خلق

شخص دین را بیدل ازگبرو مسلمان چاره نیست