گنجور

 
بیدل دهلوی

به محفلی‌که دل آیینهٔ رضاطلبی‌ست

نفس درازی اظهار پای بی‌ادبی‌ست

خروش العطش ما نتیجهٔ طلب است

وگرنه وادی الفت سراب تشنه لبی‌ست

میی ز خم نکشیدیم عذر حوصله چند

تنک شرابی ما جرم شیشهٔ حلبی‌ست

کسی‌که بخت سیه سایه برسرش افکند

اگر به صبح زند غوطه آه نیم شبی‌ست

اسیربخت سیه پیکری‌که من دارم

به هرصفت‌که دهم عرضه آه نیم شبی‌ست

به عالمی‌که نگاه تو نشئه توفان است

زخویش رفتن ما موج بادهٔ عنبی‌ست

خیال محمل تهمت به دوش سرمه مبند

رم غزال تو وحشت غبار بی‌سببی‌ست

دلت مقابل و آنگاه عرض یکتایی

ثبوت وحدت آیینه خانه بوالعجبی‌ست

عروج وهم ازین بیشتر چه می‌باشد

که مرده‌ایم و نفس غرهٔ سحر لقبی‌ست

نه‌ای حریف مذلت دل از هوس پرداز

که آبروعرق شرم آرزوطلبی‌ست

دلیل جوش هوس‌هاست الفت دنیا

عجوز اگر خوشت آید ز علت عزبی‌ست

به درس دل عجمی دانشم چه چاره‌کنم

که مدعا ز نفس تا بیان شود عربی‌ست

ز دور باش غرورتغافلش بیدل

من و دلی‌که امیدش خروش زیرلبی‌ست