گنجور

 
بیدل دهلوی

گر آینه‌ات محرم زشتی و نکوییست

جوهر ندهی عرض‌که پر آبله‌ روییست

دل را به هوس قابل تحقیق میندیش

این حوصله‌مشرب قدحی‌نیست سبوییست

از خویش برآ شامل ذرات جهان باش

هرگاه نفس فال صدا زد همه سوییست

بر پیرهن ناز جهان چشم ندوزی

جز جامهٔ عر-‌بان تنی این جمله رتیست

پیداست‌که تا چندکند ناز طراوت

این برگ و بر و نشو و نمای تو کدوییست

زبن روزوشبی چند چه پیری چه جوانی

تا صبح قیامت همه دم شرم دو موییست

غافل مشو از ساز عبارات و اشارات

هنگامهٔ زیر و بم ما، هایی و هوییست

جز سیر عدم نیست تماشاگه هستی

بر قرب مکن نازکه اینها همه اوییست

خشکی نکند ریشه به‌ گلزار محبت

هرسبزه‌که دیدیم چومژگان لب جوییست

دست هوس ازخویش نشستن چه جنون بود

تا خاک تو بر باد نرفته‌ست وضوییست

هرچند عبارت همه اعجاز فروشد

تا لب به خموشی ندهی بیهده‌ گوییست

بیدل نکنی دعوی شوخی‌که درین باغ

پامال خرام هوس است آنچه نموییست