گنجور

 
بیدل دهلوی

ای عدم‌پرورده لاف هستی‌ات جای حیاست

بی‌نشانی را نشان فهمیده‌ای تیرت خطاست

سایه را وهم بقا در عجز خوابانیده است

ورنه یک گام از خو‌دت آن‌سو جهان کبریاست

شبنم این باغ مژگانی ندارد در نظر

گر تو برخیزی ز خود برخاستن‌هایت عصاست

بی‌خمیدن از زمین نتوان گهر برداشتن

آنچه بردارد دلت زین خاکدان قد دوتاست

‌نقص بینایی‌ست کسب عبرت از احو‌ال مرگ

چشم اگر باشد غبار زندگی هم توتیاست

خودسری‌ها از مقام امن دور افتادن است

ناله تا انداز شوخی می‌کند از دل جداست

جز‌ فنا صورت نبندد اعتبار زندگی

گو بنالد یا به خود پیچد نفس جزو هواست

خیرها را جلوهٔ شر می‌دهد چرخ دورنگ

پشت کاغذ در نظر چپ می‌نماید نقش راست

بس که تنگی کرد جا بر خوان انعام فلک

میهمانان هوس را خوردن پهلو غذاست

اوج دولت سفله‌طبعان را دو روزی بیش نیست

خاک اگر امروز بر چرخ است فردا زیر پاست

نازنینان فارغ از آرایش مشاطه‌اند

حسن معنی را همان رنگینی معنی حناست

حرف سردی کوه تمکین را ز جا برمی‌کند

از نسیمی خانهٔ بی‌تابی دریا به پاست

عجز طاقت سد راه رفتن از خویشم نشد

بیدل از واماندگی سر تا به پای شمع‌ پاست