گنجور

 
بیدل دهلوی

می‌دهد دل را نفس آخر به سیل اضطراب

خانهٔ آیینه‌ای داریم و می‌ گردد خراب

در محیط عشق تا سر درگریبان برده‌ایم

نیست چون‌گرداب رزق‌ما به‌غیرازپیچ وتاب

کاش با اندیشهٔ هستی نمی‌پرداختیم

خواب دیگر شد غبار بینش از تعبیر خواب

یک گره‌وار از تعلق مانع وارستگی‌ست

موج اینجا آبله درپاست از نقش حباب

بسمل شوق‌گل‌اندامی‌ست سر تا پای من

می‌توان‌چون‌گل‌گرفت‌از خندهٔ‌زخمم گلاب

در محبت چهرهٔ زردی به دست آورده‌ام

زین گلستان کرده‌ام برگ خزانی انتخاب

پیش روی اوکه آتش رنگ می‌بازد ز شرم

آینه از ساده‌لوحی می‌زند نقشی بر آب

در تماشاگاه بوی‌گل نگه را بار نیست

آب ده چشم هوس ای شبنم از سیر نقاب

تا به‌کی بیکار باشد جوهر شمشیر ناز

گرچه می‌دانم نگاهت فتنه است ما مخواب

در دبستان تماشای جمالت هر سحر

دارد از خط شعاعی مشق حیرت آفتاب

شور حشر انگیخت‌دل از سعی‌خاکستر شدن

سوخت‌چندانی‌که‌سر تا پا نمک شد این‌کباب

ناقصان را بیدل آسان نیست تعلیم‌کمال

تا دمد یک دانه چندین آبرو ریزد سحاب