گنجور

 
بیدل دهلوی

تنش را پیرهن چون‌گل دمید افسون عریانی

قبای لاله‌گون افزود بر رنگش درخشانی

جنون حسن از زنجیر هم خواهدگذشت آخر

خطش امروز بر تعلیق می‌پیچد ز ریحانی

مژه‌ گو بال میزن من همان محو تماشایم

به سعی صیقل از آیینه نتوان رُفت حیرانی

نمی‌باید به تعمیر جسد خون جگر خوردن

بنای نقش پایی را چه معموری چه ویرانی

به رنگ غنچه تاکی داغ بیدردی به دل چیدن

چو شبنم آب شو شاید گل اشکی بخندانی

هوس در نسخهٔ تسلیم ما صورت نمی‌بندد

نگه نتوان نوشتن بر بیاض چشم قربانی

بهار سادگی مفت‌ست گلباز تماشا را

دمی آیینه گل کن تا دو عالم رنگ گردانی

ندارد نقشی از عبرت دبستان خودآرایی

ز درد دل چه می‌پرسی هنوز آیینه می‌خوانی

کمینگاه شکست شیشهٔ یکدیگر است اینجا

مبادا از سر این کوه سنگی را بغلتانی

نیابی بی‌امل طبع گرفتاران عالم را

رسایی آشیان دارد همین در موی زندانی

ندارد بلبل تصویر جز تسلیم پردازی

همان در خانهٔ نقاش ماند از ما پر افشانی

عدم هم بی‌بهاری نیست تخم ناامیدی را

به عبرتگاه محشر یارب از خاکم نرویانی

دچار هر که‌ گشتم چشم پوشید از غبار من

درین صحرای عبرت امتحانی بود عریانی

دل هر ذره‌ام چندین رم آهو جنون دارد

غبارم رنگ دشتی ریخت بیدل از پریشانی