گنجور

 
بیدل دهلوی

ندارد ساز این محفل مخالف پرده آهنگی

چمن فریاد بلبل می‌کند گر بشکنی؟نگی

از این کهسار مگذر بی‌ادب‌ کز درد یکرنگی

پری در شیشه نالدگر بگردد پ ری سنگی

به غفلت داده‌ای آرایش ناموس آگاهی

گریبان می‌درّد آیینه‌ گر بر هم خورد رنگی

فسردن تا به‌ کی ای بیخبر گردی پر افشان‌ کن

تو هم داری به زیر بال طاووسانه نیرنگی

چو شمع خامسوز از نارساییهای اقبالت

ته پامانده جولانی به منزل خفته فرسنگی

غنا پروردهٔ فقرم خوشا سامان خرسندی

کز اقبالش توان در خاک هم زد کوس اورنگی

جهان حرف افسون مخالف بر نمی‌دارد

جنون و هوش و عقل و بیخودی هر نامی و ننگی

به این جرات تلاش خلق و شوخیهای تدبیرش

به خود خندیدنی دارد جنون جولانی لنگی

سحر گاهی نوای نی به‌گوشم زد که ای غافل

نفسها ناله‌ گردد تا رسد سازی به آهنگی

در تن گلزار آخر از فسون فرصت اندیشی

فسردیم و نبستیم آشیانی در دل تنگی

ز رمز صورت و معنی دل خود جمع‌ کن بیدل

بهار اینجاست سامانش درون بویی برون رنگی