گنجور

 
بیدل دهلوی

غبارم می‌کشد محمل به دوش نالهٔ دردی

که از وحشت نگیرد دامن اندیشه‌اش گردی

به توفان تماشای ‌که از خود رفته‌ام یارب‌؟

که‌گردم می‌دهد یاد از نگاه جلوه پروردی

خرد را در مقام هوش تسلیم جنون‌ کردم

به حال خوبش هم باز آمدن دارد ره مردی

تماشای سواد عافیت برده‌ست از خویشم

مگر مژگان بهم آردکسی تا من کنم‌ گردی

درین غفلت‌سرا از یاس بردم فیض آگاهی

گلاب افشاند همچون صبح بر رویم دم سردی

جرس آتش زنم دود سپندی پرفشان سازم

به دوشم تا به‌کی محمل‌کشد فریاد بیدردی

چسان با صفحهٔ افلاک سازد نقش آزادم

غبارم دامن مژگان نگیرد چون نگه فردی

شبستان جسد پاس از دل بیدار می‌خواهد

جهانی خفته‌ است اینجا و پیدا نیست شبگردی

بجستیم آخر از قید طلسم نارساییها

شکست بال قدرت‌گشت بر ما چنح ‌مردی

ز بس چون شمع بیدل با شکست ‌رنگ درجوشم

ز هر عضوم توان‌کرد انتخاب چهرهٔ زردی