گنجور

 
بیدل دهلوی

باده ندارم که به ساغرکنم

گریه ‌کنم تا مژه‌ای تر کنم

کو تب شوقی‌ که دم واپسین

آینه را آبله بستر کنم

صف شکن ناز توانایی‌ام

تیغ‌ گر از پهلوی لاغر کنم

تا نگهی در تپش آرام شمع

ناخن پا تا مژه شهپر کنم

تهمت آسودگی‌ام داغ کرد

رفع خجالت به چه جوهرکنم

کاش درین عرصه به رنگ شرار

از نفس سوخته سر برکنم

در همه‌کارم اگر این است جهد

خاکبه سر از همه بهترکنم

نیست کسی دادرس هیچکس

رعد نی‌ام‌ گوش‌ که را کر کنم

تر شود از شرم لب تشنه‌ام

خشکی اگر تهمت ساغر کنم

عزتم این بس ‌که چو موج ‌گهر

پای به دامن‌ کشم و سر کنم

حسرت دیدار نیاید به شرح

تا به‌کجا آینه دفترکنم

بیدل از آن جلوه نشان می‌دهد

قلزمی از قطره چه باورکنم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode