گنجور

 
بیدل دهلوی

کو فضایی که نفس را ز دل آزاد کنم

خانه تنگ است برون آیم و فریاد کنم

شرم بی‌حاصلی عمر نمی ساز نکرد

تا جبینی ز ندامت عرق آباد کنم

بر نمی‌داردم از خاک تلاشی که مراست

نردبانی مگر از آبله ایجاد کنم

قابلیت گل سرمایهٔ استعداد است

رنگ‌ کو تا طرف سیلی استاد کنم

گر خموشی دهدم صلح به جمعیت دل

ما و من پیشکش تهمت اضداد کنم

نام عنقا بنشان به که نگردد ممتاز

بر نگین زین دو نفس عمر چه بیداد کنم

عالمی چشم به ویرانی من دوخته است

به ‌که بر سر فکنم خاک و دلی شاد کنم

تاب محرومی پرواز ندارم ور نه

بال و پر بشکنم و خانهٔ صیادکنم

بی خزان است بهار چمنستان خیال

هر چه پیش آید از آن بگذرم و یاد کنم

هر قدم در ره او کعبه و دیر دگر است

آه یک سجده جبین خشت چه بنیاد کنم

بیدل از ما و تو حیران حساب غلطم

من نویسم به دل و بر سر آن صاد کنم