گنجور

 
بیدل دهلوی

به‌کمین دعوی هستی‌ام‌ که چو شمعش از نظر افکنم

هوس سری ته پاکشم رگ گردنی به سر افکنم

ز غبار عالم مختصر چه هوای سیم و چه فکر زر

اثری نچیده‌ام آنقدرکه بروبم و به در افکنم

به سواد دوری حرص وکد چه امید محمل من‌کشد

فلک اطلسش مگرآورد که جلی به پشت خر افکنم

اگرم دهد طلب وفا به بنای داغ غمت رضا

دو جهان به آتش دل‌گدازم و طرح یک جگر افکنم

نتوان شدن به وفا قرین مگر از سجود ادب ‌کمین

چو سرشک پاکشدم جبین‌که به آن مکان‌گذر افکنم

المی‌ که بر جگرآورم به‌ کجا ز سینه برآورم

که به‌کوه اگرگذر آورم به صدایش ازکمر افکنم

چقدر به عرصهٔ آب وگل‌کندم مصاف هوس خجل

مژه‌ای زگرد شکست دل به هم آرم و سپر افکنم

به رهی‌که محمل نیک وبد هوس سجودتومی‌کند

سرخویشم از مژه پا خورد چو به پیش پا نظر افکنم

چو سحاب می‌پرم از تری به هوای منصب محوری

مگر انفعال سبکسری عرقی‌ کند که پر افکنم

به چنین بضاعت شعله زن من بیدل و غم سوختن

که چو شمع در بر انجمن شرر است اگر گهر افکنم