گنجور

 
بیدل دهلوی

چنین ز شرم‌ که‌ گردید سرنگون جامم

که از نگین چو نم از جبهه می‌چکد نامم

سرشک پرده‌ در حسرت تبسم‌ کیست

برون چو پسته فتاده‌ست مغز بادامم

به خامشی چه ستم داشت لعل شیرینش

که تلخ کرد چو گوش انتظار دشنامم

غبار گشتم و خجلت نفس شمار بقاست

چه‌گل کنم‌ که ز گردن ادا شود وامم

دمی ز خویش برآیم‌ که چون غبار سحر

شکست رنگ کند نردبانی بامم

چو شمع صبح بهارم چه‌ کار می‌آید

بسست سایهٔ‌گل بر سر افکند شامم

حیا ز انجم و افلاک پر عرق پیماست

عبث قدح کش گلجامهای حمامم

شرار کاغذ و آسودگی چه امکان است

غبار صید به غربال می‌دهد دامم

هزار نامه گشودم ز ناله لیک چه سود

کسی ندیدکه من قاصد چه پیغامم

به رنگ شمع گلم بر سر است و می در جام

اگر خیال نسوزد به داغ انجامم

تلاش کعبهٔ تحقیق ترک اقبال‌ست

به تار سبحه نبافی ردای احرامم

ز خاک راه تحیر کجا روم بیدل

که پایمال فنا چون نفس به هرگامم