گنجور

 
بیدل دهلوی

دوری بزمت در غم‌ و شادی ‌گر کند این می قسمت جامم

صبح نخندد بر رخ روزم‌، شمع نگرید بر سر شامم

صورت و معنی هیچ نبودن‌، چند زند پروبال نمودن

همچو عرق به جبین تحیر، نقش نگین شد داغ ز نامم

غنچه هم آخراز می رنگش‌، شیشهٔ طاقت خورد به سنگش

دل ز چه شور جنون بفروشد، بوی خیال تو داشت مشامم

نامهٔ من‌که پیش تو خواند، قصهٔ من‌که به عرض رساند

گر جگرم به صد آه تپیدن‌، تا به لبم نرسید پیامم

در نظرم نه رهیست نه منزل‌، می‌گذرم به تردد باطل

شمع صفت ز طبیعت غافل‌، سر به هوا ته پاست خرامم

پستی طالع خفته به ذلت گشت حصارم ز آفت شهرت

پنبه ز گوش تمیز نگیرد گر همه افتد طشت ز بامم

داغ تظلم و شکوه نبودم‌، بیهده دفتر ناله گشودم

کرد دماغ زمانه مشوش دود ندامت هیزم خامم

چون نفس پر و بال گشایی‌، سوخت در آتش سعی رهایی

ریشهٔ کشت تعلق جسمم از دل دانه دمیدن دامم

گر بتپد پی جمع رسایل‌، ور بزند در کسب فضایل

نیست کسی چو طبیعت بیدل باب تأمل فهم کلامم