گنجور

 
بیدل دهلوی

در حسرت ‌آن شمع طرب بعد هلاکم

پروانه توان ریخت ز هر ذرهٔ خاکم

خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است

بی‌تاب شهید مژهٔ عربده‌ناکم

بی‌طاقتیم عرض نسب نامهٔ مستی است

چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم

امروز که خاک قدم او به سرم نیست

نامرد حریفی ‌که نفهمد ز هلاکم

عالم همه از حیرت من آینه زارست

بالیده نگاهی ز سمک تا به سماکم

گو شاخ امل سر به هوا تاخته باشد

چون ریشه به هر جهد همان در ته خاکم

فریاد که دیوانهٔ من جیب ندارد

چون غنچه مگر دل دهد آرایش چاکم

عمریست نشانده‌ست به صد نشئه تمنا

اندیشهٔ مژگان تو در سایهٔ تاکم

تر نیستم از خجلت آیینهٔ هستی

تمثال کشیده‌ست ته دامن پاکم

از بال هما کیست‌ کشد ننگ سعادت

بیدل ز سرما نشود سایهٔ ما کم