گنجور

 
هلالی جغتایی

چون قامت آن سرو سهی کرد هلاکم

سروی بنشانید، روان، بر سر خاکم

رفتی و دلم چاک شد از دست تو دلبر

باز آ و قدم رنجه نما در دل چاکم

گفتی که: هلاکت کنم از ناز و کرشمه

بنشین، که من از دست تو امروز هلاکم

شادیم بخاک قدمت، همچو هلالی

نه بر سر گورم قدم، از ناز، که خاکم