گنجور

 
بیدل دهلوی

چو بوی‌گل به نظرها نقاب نگشودم

بهار آینه پرداخت لیک ننمودم

خیال پوچ دو روزم غنیمت سوداست

به این متاع ‌که در پیش وهم موجودم

هزار خلد طرب داشته‌ست وضع خموش

چها گشود به رویم لبی‌ که نگشودم

به رنگ سایه ز جمعیتم مگوی و مپرس

گذشت عمر به خواب و دمی نیاسودم

چو زخم صبح ندارم لب شکایت غیر

همان تبسم خود می‌کند نمکسودم

ز همرهان مدد پا نیافتم چو جرس

هزار دشت به اقبال ناله پیمودم

هوس بضاعت سعی از دماغ می‌خواهد

ز یأس دست و دلی داشتم به هم سودم

ز زندگی چه نشاط آرزو کنم یارب

چو عمر رفته سراپا زیان بی‌سودم

ز عرض جسم‌ که ننگ شعور هستی بود

به غیر خاک دگر بر عدم چه افزودم

تو خواه شخص عدم‌ گوی خواه بیدل‌گیر

در آن بساط‌ که چیزی نبود من بودم