گنجور

 
بیدل دهلوی

بسکه نیرنگت قدح چیده‌ست در اندیشه‌ام

می‌کند طاووس فریاد از شکست شیشه‌ام

تخم عجزم در زمین ناامیدی کشته‌اند

ناله می‌بالد به رنگ تار ساز از ریشه‌ام

یک نفس در سینه‌ام بی‌شور سودای تو نیست

می‌کندتا خارو خس چون شیر تب در بیشه‌ام

کسب دردی تا نگردد دستگاه مدعا

نیست ممکن رفع بیکاری به چندین پیشه‌ام

قصهٔ فرهاد من نشنیده می‌باید شمرد

سرمهٔ جوهر نهان دارد صدای تیشه‌ام

مزرعم آفت کمین شوخی نشو و نماست

چون نفس می‌سوزد آخر از دویدن ریشه‌ام

بس که اسباب تعلقهای من وارستگی است

بی‌گره خیزد به رنگ ناله نی از بیشه‌ام

آنقدرها لفظم از معنی ندارد امتیاز

در لطافت محو شد فرق پری از شیشه‌ام

بیدل آب گوهر از تشویش امواج منست

با دل نفسرده فارغ از هزار اندیشه‌ام