گنجور

 
بیدل دهلوی

چون تپش در دل نفس دزدیده‌ام

موجم اما در گهر لغزیده‌ام

مستی‌ام از مشرب میناگری‌ست

هر قدر بالیده‌ام کاهیده‌ام

رفتن رنگم به آن کو می‌برد

از که راه خانه‌ات پرسیده‌ام

حیرتم آیینهٔ تحقیق نیست

اینقدر دانم که چیزی دیده‌ام

فطرت شمع از گدازم روشن است

سوختن را آبرو فهمیده‌ام

عالم رنگست سر تا پای من

در خیالت گرد خود گردیده‌ام

چون سحر از وحشتم غافل مباش

تا گریبان دامن از خود چیده‌ام

کسوت هستی چه دارد جز نفس

از همین تار اینقدر بالیده‌ام

رنگ تا باقیست آزادی‌کجاست

بهر خود چون‌گل نفس دزدیده‌ام

عمرها شد از خم دیوار عجز

سایه پیدا کرده‌ام خوابیده‌ام

شرم هستی از خود آگاهم نخواست

تا شدم عریان مژه پوشیده‌ام

بیدل افسون کری هم عالمی است

گوشم اما حرف کس نشنیده‌ام