گنجور

 
بیدل دهلوی

نازد به عشق غازهٔ حسن جنون دماغ

پروانه است جوهر آیینهٔ چراغ

ما را ز لعل یار پیامی نشد نصیب

تا کی رسد به بوس وکله، کج‌ کند ایاغ

مجبور هستی‌ایم ز جرأت‌ گزیر نیست

از پر زدن به نشئه نگیرد کسی ‌کلاغ

چون نالهٔ سپند به هر جاگذشته‌ایم

نقش قدم ز گرمی رفتار گشته داغ

در عشق کوش‌ کز غم اسباب وارهی

درد دلی مگر دهد از درد سر فراغ

از سرکشان جاه توقع مدار چشم

افشانده‌ گیر دست ثمر زین چنار باغ

با دوستان ‌گرت نبود مقصد انفعال

الفت بس است شرم کن از بستن جناغ

عنقا به وهم مصدر آثار زندگی‌ست

ای‌کاش نیستی دهد از هستی‌ام سراغ

دل تیره شد ز مشق خیالات خوب و زشت

آیینه را هجوم صور کرد بی‌دماغ

بید‌ل نوید قاصد بد لهجه ماتم است

مکتوب نوبهار نبندی به بال زاغ