گنجور

 
بیدل دهلوی

مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش

برای نام اگر جان می‌کنی مگذار در گورش

تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر

همین رنج خمیدن می‌کند بر دوش مزدورش

خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد

بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش

محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد

ز موسی جمع‌کن دل آتش افتاده‌ست در طورش

به ذوق امتحان ملک سلیمان‌ گر زنی بر هم

نیابی سرمه‌واری تا کشی در دیدهٔ مورش

همه زین قاف حیرت صید عنقا می‌کنیم اما

هنوز از بی‌نیازی بیضه نشکسته‌ست عصفورش

به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم

جنون می‌خندد از خمیازه بر مستان مغرورش

به اظهار یقین رنج تکلف می‌کشد زاهد

ازین غافل که انگشت شهادت می‌کند کورش

سراغ‌گرد تحقیقی نمی‌باشد درین وادی

سیاهی می‌کند خورشید هم من دیدم از دورش

نمی‌دانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی

که در هر سر خمستان دگر می‌جوشد از شورش

گزند ذاتی از بنیاد ظالم‌کم نمی‌گردد

به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش

به این شوری‌که مجنون خیال ما به سر دارد

مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش

به یاد صبح پیری‌کم‌کم از خود بایدم رفتن

ز آه سرد محمل بسته‌ام بر بوی‌کافورش

فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد

ز خودبینی است‌گر آیینهٔ ما نیست منظورش

انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها

تو خواهی نغمهٔ فرعون‌گیر و خواه منصورش

دگر مژگان‌گشودی منکر اعمی مشو بیدل

که معنی‌هاست روشن چون نقط از چشم بی‌نورش

 
 
 
اوحدی

درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش

که ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش

وجود بیدلان پست از سواد چین زلف او

روان عاشقان مست از فریب چشم مخمورش

به ایامی نمی‌شاید ز بامی روی او دیدن

[...]

کمال خجندی

دل مسکین که می بینی ازینسان بی زر و زورش

به کوی میکده کردند خوبان مفلس و عورش

شراب لعل می نوش من از جام زمرد گون

ا س ت که زاهد افعی وقت است و میسازم بدین کورش

به قصد جام ما در دست دارد سنگها بارب رسد

[...]

حافظ

شرابِ تلخ می‌خواهم که مردافکن بُوَد زورش

که تا یک دَم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

سِماطِ دَهرِ دون‌پرور ندارد شهدِ آسایش

مَذاقِ حرص و آز ای دل، بشو از تلخ و از شورَش

بیاور مِی که نَتْوان شد ز مکرِ آسمان ایمن

[...]

جامی

نگار من که باشد خانه از کوی وفا دورش

نبینم خانه ای در شهر دور از فتنه و شورش

جمالش باغ پر میوه ست غوری وش غرضناکان

خدایا در پناه خویش دار از غارت غورش

گدایی دلق خود داده به می نبود بجز شاهی

[...]

صائب تبریزی

من و عشقی که دست چرخ را چنبرکند زورش

گذارد درفلاخن کوه قاف عقل راشورش

کمان نرم تیر سخت رادر چاشنی دارد

مشو زنهار ایمن از فریب چشم رنجورش

ز خال دلفریب یار مشکل جان توان بردن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه