گنجور

 
بیدل دهلوی

صبح از چه خرابات جنون‌کرد بهارش

کافاق به خمیازه گرفته‌ست خمارش

شام اینهمه سامان ‌کدورت زکجا یافت

کز زنگ نشد پاک کف آینه‌دارش

گردون به تمنای چه ‌گل می‌رود از خویش

عمریست که بر گردش رنگست مدارش

دربا به حضور چه جمالست مقابل

کز خانهٔ آیینه‌ گرو برد کنارش

صحرا به رم ناز چه محمل نظر افکند

کاندیشه پریخانه شد از رقص غبارش

کوه از چه ادب ضبط نفس‌ کرد که هر سنگ

در دل مژه خواباند چراغان شرارش

ابر از چه تلاش این همه سامان عرق داشت

کایینه چکید از نمد خورده فشارش

برق ازچه طرف رخش به مهمیز طلب داد

کز عرض برون برد لب خنده سوارش

گلشن ز چه عیش اینقدر اندوخت شکفتن

کافتاد سر و کار به دلهای فکارش

بلبل ز چه ساز انجمن‌آرای طرب بود

کز یک نی منقار ستودند هزارش

طاووس به پرواز چه گلزار پر افشاند

کز خلد چکید آرزوی نقش و نگارش

شبنم به چه حیرت قدم افسرد که چون اشک

یک آبله‌ گردید به هرگام دچارش

موج‌ گهر آشوب چه توفان خبرش ‌کرد

کز ضبط سر و زانوی عجز است حصارش

آیینه زتکلیف چه مشرب زده ساغر

کز هر چه رسد ییش نه فخرست و نه عارش

دل رمز چه سحر است که در دیدهٔ تحقیق

حسن است و نیفتاد به هیچ آینه‌ کارش

عمر از چه شتاب اینهمه آشفتگی انگیخت‌

کاتش به نفس در زد و بگرفت شمارش

بیدل ز چه مکتب سبق آگهی آموخت

کاینها به شق خامه ‌گرفته‌ست قرارش