گنجور

 
بیدل دهلوی

غم نه‌تنها بر دلم نالید و بس

عیش هم بر فرصتم خندید و بس

گر طواف‌ کعبهٔ درد آرزوست

می‌توان گرد دلم گردید و بس

چون ‌گلم زین باغ عبرت داده‌اند

آنقدر دامن که باید چید و بس

جاده چون طی شد حضور منزل است

رشته می‌باید به پا پیچید و بس

علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ

اینقدر می‌بایدت فهمید و بس

صحبت دل با نفس معکوس بود

سبحه اینجا رشته‌ گردانید و بس

دل حرم تا دیر در خون می‌تپید

خانه راه خانه می‌پرسید و بس

چون شرر در راه ‌کس ‌گردی نبود

شرم فرصت چشم ما پوشید و بس

بر بهار عیش می‌نازد غنا

بیخبرکاین‌گل قناعت چید و بس

بیقرارم داشت درد احتیاج

ناله‌ای‌ کردم‌ که‌ کس نشنید و بس

منزل مقصود پرسیدم ز اشک

گفت باید یک مژه لغزید و بس

بیدل اسباب جهان چیزی نبود

زندگی خواب پریشان دید و بس