گنجور

 
بیدل دهلوی

زندگی محروم تکرارست و بس

چون شرر این جلوه یک بارست و بس

از عدم جویید صبح ای عاقلان

عالمی اینجا شب تارست و بس

از ضعیفی بر رخ تصویر ما

رنگ اگر گل می‌کند بارست و بس

غفلت ما پردهٔ بیگانگی‌ست

محرمان را غیر هم بارست و بس

کیست تا فهمد زبان عجز ما

ناله اینجا نبض بیمارست و بس

نیست آفاق از دل سنگین تهی

هرکجا رفتیم کهسارست و بس

از شکست شیشهٔ دلها مپرس

ششجهت یک نیشتر زارست و بس

در تحیر لذت دیدار کو

دیدهٔ آیینه بیدارست و بس

اختلاط خلق نبود بی‌گزند

بزم صحبت حلقهٔ مارست و بس

چون حباب از شیخی زاهد مپرس

این سر بی‌مغز دستارست و بس

ای سرت چون شعله پر باد غرور

اینکه‌ گردن می‌کشی‌، دارست و بس

بیدل از زندانیان الفتیم

بوی گل را رنگ، دیوارست و بس