گنجور

 
بیدل دهلوی

خودسر ز عافیت به تکلف برید و بس

آهی‌ که قد کشید به دل خط‌ کشید و بس

راه تلاش دیر و حرم طی نمی‌شود

باید به طوف آبلهٔ پا رسید و بس

جمعی‌ که در بهشت فراغ آرمیده‌اند

طی‌ کرده‌اند جادهٔ دشت امید و بس

دل با همه شهود ز تحقیق پی نبرد

آیینه آنچه دید همین عکس دید و بس

ناز سجود قبلهٔ توفیق می‌کشیم

زین‌ گردنی‌ که تا سر زانو خمید و بس

محمل‌کشان عجز، فلکتاز قدرتند

تا آفتاب سایه به پهلو دوید و بس

عیش بهار عشق ز پهلوی عجز نیست

در باغ نیز، شمع‌ گل از خویش چید و بس

ما را درین ستمکده تدبیر عافیت

ارشاد بسمل است‌ که باید تپید و بس

هیهات راه مقصد ما وانموده‌اند

بر جاده‌ای‌ که هیچ نگردد پدید و بس

خواندیم بی‌تمیز رقمهای خیر و شر

از نامه‌ای که بود سراسر سفید و بس

رفع تظلم دم پیری چه ممکن است

هرجا رسید صبح‌ گریبان د‌رید و بس

بیدل پیام وصل به حرمان رساندنی‌است

موسی برون پرده ندیدن شنید و بس