گنجور

 
بیدل دهلوی

از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس

بال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بس

مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن

گوش‌مینا حلقه‌ای گر دارد آن جام است وبس

تا نفس باقی‌ست نتوان بست بال احتیاج

این غناهایی‌که ما داربم ابرام است و بس

از نشان ‌کعبهٔ مقصود آگه نیستم

اینقدر دانم که هستی‌ساز احرام است و بس

وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم

هر طرف جولان‌ کند نظاره یک گام است و بس

بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع

صبح ایجادم همان ‌گل‌ کردن شام است و بس

دستگاه ما و من چون صبح برباد فناست

صحن این‌ کاشانه‌ها یکسر لب بام است و بس

کاش از خجلت شرارم برنمی‌آمد ز سنگ

سوختم از شرم آغازی که انجام است و بس

برپر عنقا تو هر رنگی‌که می‌خواهی ببند

صورت آیینهٔ هستی همین نام است و بس

بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن

داغم از اندیشهٔ وصلی‌ که پیغام است و بس

پختگی دیگ سخن را باز می‌دارد ز جوش

تا خموشی ‌نیست بیدل مدعا خام‌ است و بس