گنجور

 
بیدل دهلوی

نیست با مژگانْ تعلق اشکِ وحشت‌پیشه را

دانهٔ ما دامِ راه خویش داند ریشه را

عیشِ ترکِ خانمان از مردم آزاد پرس

کس نداند جز صدا قدرِ شکستِ شیشه را

می‌شود اسرار دل روشن ز تحریک زبان

می‌دهد این برگ‌، بوی غنچهٔ اندیشه را

کم ز هول مرگ نبوَد غلغل شور جهان

نعرهٔ شیر است مطرب مجلسِ این بیشه را

همتِ فرهادِ ما را سرنگونی می‌کُشد

ناخنِ خاریدنِ سر گر شمارد تیشه را

گر شود دشمن ملایم، چشمِ لطف از وی مدار

مومیایی چاره ننماید شکست شیشه را

طبع را فیض خموشی می‌کند معنی‌شکار

نیست دامی جز تأمل وحشیِ اندیشه را

موج صهبا گر به‌ مستان زندگی بخشد رواست

از رگ تاک است میراث‌ کرم این ریشه را

عشق بردارد اگر مهر از زبان عاجزان

نالهٔ یک نی به آتش می‌دهد صد بیشه را

نور این آیینه را جوهر نمی‌گردد حجاب

نیست مژگان سدِ ره چشمِ تماشاپیشه را

گر نباشد بی‌تمیزی‌ها مآل‌ِ کارِ عشق

کوهکن بر صورت شیرین نراند تیشه را

مفلسان را بیدل از مشق خموشی چاره‌ نیست

تنگ‌دستی باز می‌دارد ز قُلقُل شیشه را