گنجور

 
بیدل دهلوی

گر چنین اشکم ز شرم پرگناهی می‌رود

همچو ابر از نامه‌ام رنگ سیاهی می‌رود

بی‌جمالت جز هلاک خود ندارم در نظر

مرگ می‌بیند چو آب از چشم ماهی می‌رود

سعی قاتل را تلافی مشکل است از بسملم

تا به عذر آیم زمان عذرخواهی می‌رود

لنگر جمعیت دل در شکست آرزوست

موج چون ساکن شد ازکشتی تباهی می‌رود

از هوسهای سری بگذر که در انجام کار

شمع این محفل به داغ بی‌کلاهی می‌رود

گیر و دار اوج دولتها غباری بیش نیست

بر هوا چون گردباد اورنگ شاهی می‌رود

تیره‌بختی هم شبستان چراغان وفاست

داغ تا روشن شود زیر سیاهی می‌رود

کیست گردد منکر گل کردن اسرار عشق

رنگها اینجا به سامان گواهی می‌رود

ای نفس پیش از هوا گشتن خروشی ساز کن

فرصت عرض قیامت دستگاهی می‌رود

شمع تصویرم، مپرس از درد و داغ حسرتم

اشک من عمریست ناگردیده راهی می‌رود

بیدل انجام تماشا محو حیرت گشتن است

این همه سعی نگه تا بی‌نگاهی می‌رود