گنجور

 
ناصر بخارایی

نقش تو در چشمهٔ‌ چشمم چو ماهی می‌رود

هر زمان ما را سپیدی در سیاهی می‌رود

زینهار از ناوک چشمت که در شهر دلم

بیشتر آشوب از آن تُرک سپاهی می‌رود

خنجری بر من زدی آزرده باشد دست تو

خون من بر ساعد تو عذر خواهی می‌رود

می‌رود بر باد چون زلفت سرم، باری ببین

کین سر شوریده چون در بی‌گناهی می‌رود

من غلامت گشته‌ام وز روز آزادی خویش

عار می‌دارم سخن در پادشاهی می‌رود

ساکنان قدس می‌گریند بر من تا به روز

بس که بر گردون خروش صبحگاهی می‌رود

می‌نوشت احوال خود ناصر ولیک از سوز دل

نی قلم سر می‌درآرد نی سیاهی می‌رود