گنجور

 
بیدل دهلوی

شوق موسی نگهم رام تسلی نشود

تا دو عالم چمن‌اندود تجلی نشود

همچو یاقوت نخواهی سر تسلیم افراخت

تا به طبع آتش و آب تو مساوی نشود

عیش هستی اگر آمادهٔ رسوایی نیست

قلقل شیشه‌ات آن به که منادی نشود

رم نما جلوه نگاهی به کمندم دارد

صید من رام فسونهای تسلی بشود

نفی خود کرده‌ام آن جوهر اثبات کجاست

تا کی این لفظ رود از خود و معنی نشود

ضعف سرمایه‌ام از لاف غرور آزادم

من و آهی که رگ‌گردن دعوی نشود

چون شرر دیده وران می‌گذرند از سر خویش

این عصا راهبر مقصد اعمی نشود

عشق اگر عام کند رسم خودآرایی را

محملی نیست در‌ین دشت‌که لیلی نشود

خامشی پرده برانداز هزار اسرار است

نفس سوخته یارب دم عیسی نشود

سربلند تب خورشید محبت بیدل

زیردست هوس سایهٔ طوبی نشود