گنجور

 
بیدل دهلوی

حسرت زلف توام بود شکستم دادند

وصل می‌خواستم آیینه به دستم دادند

بیخود شیوهٔ نازم که به یک ساغر رنگ

نُه فلک گردش از آن نرگس مستم دادند

دل خون‌ گشته‌ که آیینهٔ درد است امروز

حیرتی بود که در روز الستم دادند

صد چمن جلوه ببالد زغبارم تا حشر

گه به جولان تویی رنگ شکستم دادند

فال جولان چه زنم قطرهٔ ‌گوهر شده‌ام

آنقدر جهد که یک آبله بستم دادند

بهر تسلیم غبار به هوا رفتهٔ من

سجده‌ کم نیست به هرجاکه نشستم دادند

چه توان ‌کرد که در قافلهٔ عرض نیاز

جرس آهنگ دل ناله‌پرستم دادند

نه فلک دایرهٔ مرکزتسلیم من است

دستگاه عجب از همت پستم دادند

ناوک همتم از جوشن اسباب‌گذشت

به تغافل چقدر صافی شستم دادند

بیدل از قسمت تشریف ازل هیچ مپرس

اینقدر دامن آلوده که هستم دادند