گنجور

 
صائب تبریزی

سرزلف سخن آن روز به دستم دادند

که به هر مو چو سر زلف شکستم دادند

پرده دیده من کاغذ سوزن زده شد

تا سر رشته مقصود به دستم دادند

نیست در طالع من عقده گشایی، ورنه

عقده چون تاک به اندازه دستم دادند

 
 
 
بیدل دهلوی

حسرت زلف توام بود شکستم دادند

وصل می‌خواستم آیینه به دستم دادند

بیخود شیوهٔ نازم که به یک ساغر رنگ

نُه فلک گردش از آن نرگس مستم دادند

دل خون‌ گشته‌ که آیینهٔ درد است امروز

[...]

طغرل احراری

ساغر عیش ابد گرچه به دستم دادند

راه راحت همه از جام الستم دادند

کاروانان قضا و قدر از هشیاری

چون حنا بسته مرا بر کف مستم دادند

هرکجا باشم اگر بی‌اثر داغ نیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه