گنجور

 
بیدل دهلوی

ای بی‌نصیب عشق به ‌کار هوس بخند

بر بال هرزه پر دو سه چاک قفس بخند

دل جمع‌کن به یک دو قدح ازهزار وهم

برمحتسب بتیز و به ریش عسس بخند

اوقات زندگی ز فسردن به باد رفت

برگریه‌ات اگر نبود دسترس بخند

زین جمع مال مسخرگی موج می زند

خلقی‌ست درکمند فسار و مرس بخند

شور ترانه‌سنجی عنقایی‌ات رساست

چندی به قاه‌قاه طنین مگس بخند

از شرم چون شرر مژه‌ای واکن و بپوش

سامان این بهار همین است و بس بخند

زین‌کشت‌خون به‌دل چه‌ضرور است رستنت

لب گندمین کن و به تلاش عدس بخند

در آتش است شمع و همان خنده می‌کند

ای خامشی به غفلت این بوالهوس بخند

تاکی‌کند فسون نفس داغ فرصتت

ای آتش فسرده به سامان خس بخند

خاموش رفته‌اند رفیقانت از نظر

اشکی به درد قافلهٔ بی‌جرس بخند

بر زندگی چو صبح‌ گمان بقاکبراست

گو این غبار رفته به‌گردون نفس بخند

بیدل چو گل اگر فکنی طرح انبساط

چشمی به خویش واکن و بر پیش و پس بخند