گنجور

 
بیدل دهلوی

امروز ناقصان به کمالی رسید‌ه‌اند

کز خودسری به حرف سلف خط کشیده‌اند

انکار کاملان همه را نقل مجلس ‌است

ناکس گمان برد که به معنی رسیده‌اند

این امت مسیلمه ز افسون یک دو لفظ

در عرصهٔ شکست نبوت دویده‌اند

از صنعت محاوره لولیان فارس

هندوستانیان تمغل خزیده‌اند

سحر است روستایی و، انگار شهریان

جولاه چند، رشته به‌ گردون تنیده‌اند

از حرفشان تری ‌نتراود چه‌ ممکن است

دون‌فطرتان سفال نو آب‌دیده‌اند

بی‌حاصلی ز صحبتشان خاک می‌خورد

چون بید اگر به هم ز تواضع خمیده‌اند

هرجا رسیده‌اند به ترکیب اتفاق

چون زخم‌های کهنه نداوت چکیده‌اند

هرگاه وارسی به عروج دماغشان

در زیر پا چو آبله بر خویش چیده‌اند

پیران این گروه به حکم وداع شرم

بی‌شبنم عرق همه صبح دمیده‌اند

پاس ادب مجو ز جوانان ‌که یک قلم

از تحت و فوق چشم و دیرها دریده‌اند

گویا عفف‌تراش و خموشان تپش تلاش

خرد و بزرگ یک سگ عقرب ‌گزیده‌اند

انصاف آب می‌خورد از چشمه‌سار فهم

خرکره‌ها کرند و سخن کم شنیده‌اند

در خبث معنیی که تنزه دلیل اوست

لب باز کرده‌اند به حدی که ریده‌اند

بیدل در این مکان ز ادب دم زدن خطاست

شرمی که لولیان همه تنبک خریده‌اند