گنجور

 
بیدل دهلوی

بهار عمر به صبح دمیده می‌ماند

نفس به وحشت صید رمیده می‌ماند

نسیم عیش اگر می‌وزد درین گلشن

به صیت شهپر مرغ پریده می‌ماند

به هرچه دیده گشودیم موج خون، ‌گل‌ کرد

نگاه ما به رگ نیش دیده می‌ماند

بیاکه بی‌تو به چشم ترم هجوم نگاه

به موج صفحهٔ مسطر کشیده می‌ماند

ز عجز اگر سر طومار شکوه بگشایم

نفس به سینه چو خط بر جریده می‌ماند

کجا رویم ‌که دامان سعی بسمل ما

ز ضعف در ته خون چکیده می‌ماند

چه‌ گل‌ کنیم به دامن ز پای خواب‌آلود

بهار آبله هم نادمیده می‌ماند

به نارسایی پرواز رفته‌ام از خویش

پر شکسته به رنگ پریده می‌ماند

قدح به دست خمستان شوق ‌کیست بهار

که ‌گل به چهره ساغر کشیده می‌ماند

به حسرت دم تیغت جراحت دل ما

به عاشقان گریبان دریده می‌ماند

به طبع موج ‌گهر اضطراب نتوان یافت

سرشک ما به دل آرمیده می‌ماند

ز نسخهٔ‌ دو جهان درس ما فراموشی‌ست

به‌گوش ما سخنی ناشنیده می‌ماند

مرا به بزم ادب‌کلفتی‌که هست این است

که شوق بسمل و دل ناتپیده می‌ماند

خوش است تازه ‌کنی طبع دوستان بیدل

که فطرتت به شراب رسیده می‌ماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode