گنجور

 
بیدل دهلوی

تمام شوقیم لیک غافل که دل به راهِ که می‌خرامد

جگر به داغِ که می‌نشیند نفس به آهِ که می‌خرامد

ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بی‌نیازی

نفس به جیبت غبار دارد ببین سپاهِ که می‌خرامد

اگر نه رنگ از گل تو دارد بهار موهومِ هستی ما

به پردهٔ چاک این کتان‌ها فروغ ماهِ که می‌خرامد

غبار هر ذرّه می‌فروشد به حیرت آیینهٔ تپیدن

رم غزالان این بیابان پی نگاهِ که می‌خرامد

ز رنگ گل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی

در این گلستان ندانم امروز، که کج‌کلاهِ که می‌خرامد

اگر امید فنا نباشد نوید آفت‌زدای هستی

به این سر و برگ خلق آواره در پناه‌ِ که می‌خرامد

نگه به هر جا رسد چو شبنم ز شرم می‌باید آب گشتن

اگر بداند که بی‌محابا به جلوه‌گاهِ که می‌خرامد

به هرزه در پردهٔ من و ما غرور اوهام پیش بردی

نگشتی آگه که در دماغت هوای جاهِ که می‌خرامد

مگر ز چشمش غلط نگاهی فتاد بر حال زار بیدل

وگرنه آن برق بی‌نیازی پی گیاهِ که می‌خرامد