گنجور

 
بیدل دهلوی

ز تنگی منفعل‌ گردید دل آفاق پیدا شد

گهر از شرم ‌کم‌ظرفی عرق‌ها کرد دریا شد

ز خود غافل گذشتی فال استقبال زد حالت

نگاه از جلوه پیش افتاد امروز تو فردا شد

تماشای غریبی داشت بزم بی‌تماشایی

فسون‌های تجلی آفت نظاره ما شد

به وهم هوش تاکی زحمت این تنگنا بردن

خوشا دیوانه‌ای کز خویش بیرون رفت و صحرا شد

نفهمیدند این غفلت سوادان معنی صنعی

نظرها بر کجی زد خط خوبان هم چلیپا شد

چو برگردد مزاج از احتیاط خود مشو غافل

سلامت سخت ‌می‌لرزد بر آن سنگی ‌که مینا شد

درین میخانه خواهی سبحه‌گردال‌خواه ساغرکش

همین هوشی که ساز توست خواهد بی‌خودی‌ها شد

به نومیدی نشستم آنقدر کز خویشتن رفتم

درین ویرانه چون شمعم همان واماندگی پا شد

نشد فرصت دلیل آشیان پروانهٔ ما را

شراری در فضای وهم بال افشاند و عنقا شد

تأمل رتبهٔ افکار پیدا می کند بیدل

به خاموشی نفس‌ها سوخت مریم ‌تا مسیحا شد