گنجور

 
بیدل دهلوی

دل به خرسندی اگر ترک هوس می‌گیرد

کام عشرت ز نشاط همه‌کس می‌گیرد

نیست اقبال چو اسباب ندامت دربار

عبرت از بال هما بال مگس می‌گیرد

زندگی شبههٔ هستی‌ست‌که مانند حباب

هر که هست آینه‌ای پیش نفس می‌گیرد

بگذر از فکر اقامت‌ که به هر چشم زدن

کاروان صورت آواز جرس می‌گیرد

از ودیعت سپریهای فلک یاس مسنج

به تو این سفله چه داده‌ست‌ که پس می‌گیرد

التقات ضعفا پایه‌‌ی اقبال رساست

شعله است آتش اگر دامن خس می‌گیرد

سرمه رنگ است غبار گذر خاموشان

ای نفس ناله نگردی که عسس می‌گیرد

قطع امیدکن از عمر که موی پیری

شاهبازی‌ ست‌ که چون صبح نفس می‌گیرد

ناله باب است در آن شهر که ما قافله‌ایم

سودها مفت رفیقی‌ که جرس می‌گیرد

طالب بیخبری باش‌که در دشت طلب

رفتن ازخویش سراغ همه ‌کس می‌گیرد

بیدل این دامگه از صید تماشا خالی‌ست

مفت چشمی‌ که نگاهی به قفس می‌گیرد