گنجور

 
بیدل دهلوی

از تغافل‌زدنی ترک سبب باید کرد

روز خود را به غبار مژه شب باید کرد

گرد وارستگی‌ِ کوی فنا باید بود

خاک در دیدهٔ اندوه طرب باید کرد

همچو آیینه اگر دست دهد صافی دل

جوهر ناطقه شیرازهٔ لب باید کرد

کهنه مشق خط امواج سرابیم همه

عینک از آبلهٔ پای طلب باید کرد

اشک اگر شیشه از این دست بهم برچیند

مژه را روکش بازار حلب باید کرد

تا شود طبع تو آیینهٔ تحقیق وفا

خلق را صیقل زنگار غضب باید کرد

دم صبحی مگر افسون تباشیر دمد

شمع ما را همه شب خدمت تب باید کرد

دیده‌ای را که چمن‌پرور دیدار تو نیست

به تماشای‌ گل و لاله ادب باید کرد

آنقدر شیفتهٔ نرگس خمّار توام

که‌ ز خاکم به قدح آب عنب باید کرد

یک تحیر دو جهان در نظرت می‌سوزد

آتش از خانهٔ آیینه طلب باید کرد

دل و دانش همه در عشق بتان باید باخت

خویش را بیدل دیوانه لقب باید کرد