گنجور

 
بیدل دهلوی

اول دل ستمزده قطع امید کرد

آخرشکست چینی من مو سفید کرد

می‌لرزد از نفس دم تقریر احتیاج

دست تهی زبان مرا مرگ بید کرد

بخت سیاه اگر بلد اعتبارهاست

خود را به هیچ آینه نتوان سفید کرد

تدبیر زهد مایهٔ تشویش کس مباد

صابون خشک جامهٔ ما را پلید کرد

تا اشک ربط سبحهٔ انفاس نگسلد

پیری مرا به حلقهٔ قامت مرید کرد

چون نال خامه تا دمد از مغز استخوان

فکرم در آفتاب قیامت قدید کرد

از قبض و بسط حیرت آیینه‌ام مپرس

قفلی زدم به خانه‌ که ناز کلید کرد

دارد رسایی مژه ی خون به‌گردنش

برگشتنی‌که آنسوی حشرم شهیدکرد

بیدل تو هم به ذوق خطش سینه چاک زن

کاین شام نادمیده مرا صبح عید کرد