گنجور

 
بیدل دهلوی

هرجا نفسی هست ز هستی‌ گله دارد

دیوانه و هشیار همین سلسله دارد

پیچیده به پای طلبم دامن دشتی

کز آبله صد ریگ روان قافله دارد

معذورم اگر طاقت رفتار ندارم

چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد

بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست

از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد

بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت

چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد

محمل‌کش تسلیم ز خود رفتن اشکیم

این قافله یک لغزش پا راحله دارد

در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست

دل می‌رود و دست فسوس آبله دارد

بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق

چون اشک همین یک دل بی‌حوصله دارد

یک‌چند تو هم خانه به‌دوش‌من و ما باش

آفاق در آواز جرس قافله دارد

دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل

بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد