گنجور

 
بیدل دهلوی

آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد

اندیشه اگر خون نشود حوصله دارد

چشمم ز هماغوشی مژگان گله دارد

این ساغر حیرت صفت آبله دارد

شمشادقدان را به گلستان خرامت

موج عرق شرم به پا سلسله دارد

ای زاهد اگر شعلهٔ آهی به دلت نیست

بی‌تیر،‌ کمان تو چه سود از چله دارد

برق عرق حسن‌فه زد شعله درتن باغ

گل در جگر از شبنم صبح آبله دارد

سرتا قدم شمع غبارپی آه است

تنها رو شوق تو عجب قافله دارد

زنهار پی مشرب مجنون‌روشان ‌گیر

گر عافیتی هست همین سلسله دارد

آیینهٔ فولاد سیه ‌کردهٔ آهی‌ست

دلهای اسیران چقدر حوصله دارد

فرق عدم از هستی ما سخت محال است

از موج، شکستن چقدر فاصله دارد

دیگر به کجا می روی ای طالب آرام

گردون تپش‌آباد و زمین زلزله دارد

یارب به چه تدبیرکند قطع ره عمر

پای نفس من‌که ز دل آبله دارد

بیدل خم هر تار زگیسوی سیاهش

سامان پریشانی صد قافله دارد