گنجور

 
بیدل دهلوی

این دور، دور حیز است‌، وضع متین که دارد

باد و بروت مردی غیر از سرین که دارد

آثار حق‌پرستی ختم است بر مخنث

غیر از دبر سرشتان سر بر زمین‌ که دارد

هرسو به حرکت نفس مطلق عنان بتازید

ای زیر خرسواران پالان و زین‌ که دارد

زاهد ز پهلوی ریش پشمینه می‌فروشی

بازار نوره‌ گرم است این پوستین‌ که دارد

رنگ بنای طاعت بر خدمت سرین نه

امروز طرح محراب جز گنبدین که دارد

بر کیسهٔ کریمان چشم طمع ندوزی

جز دست خر در این عصر در آستین ‌که دارد

از منعمان ‌گدا را دیگر چه می‌توان خواست

تن داده‌اند بر فحش داد اینچنین که دارد

خلقی وسیع‌ ‌خفته‌ست در تنگی سرین‌ها

جز کام این حواصل دامن به چین‌ که دارد

یک غنچه صد گلستان آغوش می‌گشابد

مقعد به خنده باز است طبع حزین که دارد

از بس که دور گردون گرداند طور مردم

تا پشت برنتابد بر زن یقین که دارد

ادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال

یک کاف و واو و نون است تا کاف و سین که دارد

آن خرقه‌ای که جیبش باب رفو نباشد

بردار دامنی چند آنگه ببین که دارد

در چارسوی آفاق بالفعل این منادی‌ست

لعل خوشاب با کیست در ثمین که دارد

جز جوهر گران‌سنگ مطلوب مشتری نیست

ساق بلور بنما جنس گزین که دارد

سرد است بی‌تکلف هنگامهٔ تهور

کر کن تفنگ و خوش باش جز مهر کین که دارد

بیدل به تیغ و خنجر نتوان شدن بهادر

لشکر عمود خواهد تا آهنین‌ که دارد