گنجور

 
بیدل دهلوی

سحر آه و گلستان نکهت و بلبل فغان دارد

جهانی سوی بیرنگی ز حسرت کاروان دارد

تأمل‌ گر کنی هر کس به‌ رنگی رفته‌ است از خود

تپشهایی ‌که دارد بحر، گوهر هم همان‌ دارد

نپنداری عبث بر دامن هر ذره می‌پیچم

جهان را گرد مجنون محمل لیلی گمان دارد

دبستان ادب را آن نزاکت فهم اسرارم

که طفل اشک من در خامشی درس روان دارد

چو شمع ‌کشته‌ کز خاکستر خود می‌کند بالین

خموشی‌های آهم داغ در زیر زبان دارد

چرا زین آرزو برخود نبالد بیستون غم

که تیغش از دل فرهاد من سنگ فسان‌ دارد

نی‌ام آگه ز حس قاتل اما اینقدر دانم

که ‌در هر قطره خونم چشم حیران آشیان دارد

به فتراک خیالی چون سحر گرد نفس دارم

شکار انداز دشت بی‌ نشانی هم نشان دارد

دماغ خون من چون اشک رنگی برنمی‌دارد

گر استغنا نگیرد دست و تیغت امتحان دارد

چه می‌پرسی ز نقدکیسهٔ وهم سپند من

اگر برهم شکافی ناله‌ای ضبط عنان دارد

بلندیها به پستی متهم شد از تن‌آسانی

به راحت‌گر نپردازد زمین هم آسمان دارد

تپیدن شکرآرام است بیدل بسمل ما را

نفس در عالم پرواز سیر آشیان دارد