گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

چون تو از غم ندیده ای خواری

از غم ما کجا خبر داری؟

خفته ای خوش چو بخت من همه شب

تو چه دانی ز رنج بیداری؟

فارغی نیک دانم از کارم

فارغم چون تو بر سر کاری

بار غم را چو نیک می نگرم

در خورست این جفا به سر باری

شو جفا کن که از تو تا به وفا

پاره ای راه هست پنداری

سالها شد که صید تست مجیر

برهان یا بکش چه می داری؟

رایگان از کفم مده که مرا

می کند پهلوان خریداری

نصرة الدین که روز نصرت و فتح

ملک را تیغ او دهد یاری