گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

مگذار تا توانی کز غم فغان برآرم

ترسم کز آتش دل دود از جهان برآرم

آبی بر آتشم زن ورنه به آه سینه

بس گرد فتنه هر شب کز آسمان برآرم

عمرم به وصل بستان کاین دولتم نباشد

کز جیب عشق سودی بی صد زیان برآرم

جان خواستی غمت را گو پای بر کران نه

تا من به جان سپردن دست از میان برآرم

از روز رفته بگذر کاکنون به شحنه غم

دل می دهم به رشوت تا کار جهان برآرم

افغان من به بوسی در لب شکن که گردون

با فتنه سر در آرد گر من فغان برآرم

گفتی مجیر ازین در کی باز گردد آخر

آنگه که پای دل را زان آستان برآرم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم

گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم

از خود برآمدم من در عشق عزم کردم

تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم

زنار نفس بد را من چون گلوش بستم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه