مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

مگذار تا توانی کز غم فغان برآرم

ترسم کز آتش دل دود از جهان برآرم

آبی بر آتشم زن ورنه به آه سینه

بس گرد فتنه هر شب کز آسمان برآرم

عمرم به وصل بستان کاین دولتم نباشد

کز جیب عشق سودی بی صد زیان برآرم

جان خواستی غمت را گو پای بر کران نه

تا من به جان سپردن دست از میان برآرم

از روز رفته بگذر کاکنون به شحنه غم

دل می دهم به رشوت تا کار جهان برآرم

افغان من به بوسی در لب شکن که گردون

با فتنه سر در آرد گر من فغان برآرم

گفتی مجیر ازین در کی باز گردد آخر

آنگه که پای دل را زان آستان برآرم