گنجور

 
جامی

بر سر از چتر مرصع سایه ات می گستردند

یا تماشا را ملایک بافته پر در پرند

پرسش حال اسیران می کنی گاهی ز دور

با رقیبانت همی بینند و خونی می خورند

افکنی سرهای مشتاقان به ره تا دیگران

چون نهند اندر رهت پا، اول از سر بگذرند

بو که تو یک بارشان بی پیرهن گیری به بر

عاشقان زین آرزو هر دم گریبان می درند

گفتیم بشمر غنیمتهای اهل عشق را

عاشقان جزدولت وصلت غنیمت نشمرند

با غم دل من خوشم با گلشن و با غم چه کار

عشقبازان دیگرند و عیش سازان دیگرند

جان فدای قاصدان بادا که گه گه پیش یار

نام جامی می برند و نامه ای می آورند