گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

زلف مشکین تو از مهر چو شیدای تو نیست

کیست کز مهر تو چون زلف تو شیدای تو نیست

تا بدان حد به غم عشق تو شیدا شده ام

که دلم را ز غم عشق تو پروای تو نیست

دورم از روی تو دور، آه که از دوری تو

نیست آنیم که مشغول تماشای تو نیست

دل پر درد من از وصل به درمان مرساد

که همه روز بر امید مداوای تو نیست

رخ عذرای تو آن نقش نماید که ازو

وامقی نیست که از ششدر عذرای تو نیست

به قوام نظرت یافت قوام نظری

که تنش در همه جا جز به تولای تو نیست

گفته بودی ز وفا روی چرا تافته ای؟

کافرم کافر اگ رای دلم رای تو نیست

ز سر پاک تو بیزارم و از خدمت شاه

گر دلم سوخته سوزش سودای تو نیست

سیف دین قطب هدی مفخر آفاق که چرخ

گفت گر چرخ منم مهر به جز رای تو نیست

باز اقبال که نسرین فلک می گوید

ای همایی که به جز فرق فلک جای تو نیست

آنچنان شمع جهانی که به شمع فلکی

سایه ذره ای از نور معلای تو نیست

در نهانخانه گردون ز بد و نیک جهان

هیچ اسرار نهان نیست که پیدای تو نیست

شخص امید، از آسیب، فلک حال شدست

ورچه روحش به جز از باد مسیحای تو نیست

ظلم گردون ز جفا خانه تو دام کشید

دفع آن ظلم به جز عدل موفای تو نیست

با چنین ظلمت غم، وای که احوال مرا

نظر همت و نور ید بیضای تو نیست

گوهرت عقد بقا باد که الماس فنا

شیفته قهر به جز گوهر اعلای تو نیست

مقطع دور فلک موقف دوران تو باد

که دل هیچکسی واقف پیدای تو نیست