گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

بروکار می کن مگو چیست کار

که سرمایهٔ جاودانی است کار

نگر تاکه دهقان دانا چه گفت

به ‌فرزندگان‌، چون‌ همی‌خواست خفت

که میراث خود را بدارید دوست

که گنجی ز پیشینیان‌ اندر اوست

من آن را ندانستم اندرکجاست

پژوهیدن و یافتن با شماست

چوشد مهرمه کشتگه‌برکنید

همه جای آن زیر و بالا کنید

نمانید ناکنده جایی ز باغ

بگیرید از آن گنج هرجا سراغ

پدر مرد و پوران به امید گنج

به کاویدن دشت بردند رنج

به گاوآهن و بیل کندند زود

هم‌اینجا، هم‌آنجا و هرجا که بود

قضا را در آن‌ سال‌ از آن خوب شخم

ز هرتخم برخاست هفتاد تخم

نشد گنج پیدا ولی رنجشان

چنان چون پدرگفت شد گنجشان